امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 17 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

امیررضا پسر طلا

شیرین لبی شیرین سخن

امیررضا : بذار اين شمشيرم رو بذارم تو خِشتكم . من : خشتک نه مامان خشاب . - پس خشتک چیه؟ توضیح دادم خودت غش خنده شدی که چی می شه اگه سربازا شمشیرشونو بذارن تو خشتکشون اميررضا:مامان رادين اذیتم می کرد، مدادم و گرفته بود نميداد ،  -تو هم نذار مدادت رو بگيره، يا اصلا ًمدادش و بگير بهش نده    -آخه من دلم نمياد    عاشقتم مهربونم  ازم مي خواستی باهات بازي كنم .از طرفي امير كوچيكه هم شير مي خواست و آروم نمي شد ، وقتي داشت شيرش و مي خورد، اومدی جلو و آروم ميگی مامان يواشكي بذارش رو تخت و بزن در ريم بريم بازي كنيم.   رفتی دستشویی و بعد...
29 آبان 1392

بک ماه عزیز جا مانده

بعد يك ما و اندي بالاخره طلسم رو با سلام و صلوات شكوندم . البته ما تو اين مدت اينقدر اتفاقاي جور وا جور ديديم كه نميدونم كدوم رو بنويسم اصلا اگرهم ميدونستم توان و وقتش رو هم نداشتم.      خوب پس خلاصه اي از زندگي اين يك ماهه بگم كه حداقل خاطراتش باقي بمونه: بابا ٢٥ شهريور اومد پيشمون و كلي وسيله برات سوغاتي آورد از كيف و كفش مدرسه تا لباساي ورزشي از ١٥ شهريور هم منتظر نيني گولو بوديم. اما ايشان نازشون خيلي زياد بود و حالا حالا ها قصد اومدن نداشتن در نتيجه ما به تمام كارهامون رسيديم .سنجش قبل مدرسه،  جشن شكوفه ها، خريد براي مدرسه، روز اول مدرسه و ... كه همه اينها همراه شكم بسيار بزرگ من همراه ...
7 آبان 1392
1