شیرین لبی شیرین سخن
امیررضا : بذار اين شمشيرم رو بذارم تو خِشتكم . من : خشتک نه مامان خشاب . - پس خشتک چیه؟ توضیح دادم خودت غش خنده شدی که چی می شه اگه سربازا شمشیرشونو بذارن تو خشتکشون اميررضا:مامان رادين اذیتم می کرد، مدادم و گرفته بود نميداد ، -تو هم نذار مدادت رو بگيره، يا اصلا ًمدادش و بگير بهش نده -آخه من دلم نمياد عاشقتم مهربونم ازم مي خواستی باهات بازي كنم .از طرفي امير كوچيكه هم شير مي خواست و آروم نمي شد ، وقتي داشت شيرش و مي خورد، اومدی جلو و آروم ميگی مامان يواشكي بذارش رو تخت و بزن در ريم بريم بازي كنيم. رفتی دستشویی و بعد...